محیا محیا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

من و آرزوهایم

عجب دختری!!!

محمدمهدی چادر محیا رو پوشیده و کلی از این تغییر هیجان زده شد ه... پشت صحنه این عکس،محیا در حال جیغ زدن که چادرمو از سر داداشی در بیار.........   ...
19 آبان 1393

تولدتون مبارک....

بالاخره محمدمهدی کوچولو یکساله شد... محیای عزیزم چند روز دیگه چهار ساله میشه... و من .... ای بابا!!!! پیر شدیم رفت...... خدایی خیلی شیطونن...اما شب که میخوابن تبدیل به دو تا فرشته خوشگل میشن..... دیگه این عاطفه مادری ما رو کشته...!       ...
15 مرداد 1393

تغافل

برو شیطان .....راحتم بگذار..... چندی تو من را گول زدی؛ حال میخواهم، خودم ، خودم را گول بزنم...... گاهی تغافل آرامبخش خوبی ست....   ...
1 ارديبهشت 1393

شکوفایی

در مقابل چشمانم بزرگ می شوید... قد میکشید... و من شاهد شکوفایی تان هستم... گلهای من، زندگی را برایتان بی خزان آرزو می کنم...  بهار 93 ؛ اولین بهار زندگی محمدمهدی کوچولو و چهارمین بهار زندگی محیای عزیزم، در راه است...   ...
18 اسفند 1392

پاییز...

همه می گویند، فصل  زیبای  پاییز.... اما من... هیچ گاه فصل پاییز را دوست نداشتم. توان تحمل این همه زردی و سردی را همزمان با هم ندارم. در پاییز از همیشه بیشتر از کلاغ های بیچاره بدم می آید.  دلم بهار میخواهد، سفره هفت سین، بوی مشک عنبری که هر ساله در خانه مادر با بوی رنگ تازه در هم آمیخته و در تمام خانه می پیچد. دلم برای سبزه هایی که هر ساله کچل! سبز می شوند تنگ شده. چشمانم شوق دیدن سماق های خوشرنگ را دارد که اگر از دستبردهای دخترم در امان بمانند، کنار سکه های طلایی و سمنو با ما سال را نو کنند. چقدر منتظر آمدنش هستم. منتظر آن آسمان آبی و نور خوش رنگ خورشید و برگهای سبز کوچک، که با اشتیاق بر سر درختان نمایان شده ا...
6 دی 1392

امید...

هر گاه پای روحم خسته می شود، دمی می نشینم گلهای خشکیده خاطرات را از لای دفتر دلم بیرون می آورم می بویم، می بوسم، سبز می شوم... هنوز شاخه های گل امید شور زندگی دارند...   ...
16 آذر 1392

گذشته...

امان از دست کودک درونم!  گاهی آنقدر مرا در دشت پر قاصدک خاطرات می دواند که هر روز، خسته تر از دیروز، رهسپار آینده می شوم...     ...
9 آذر 1392